۰۹ آذر ۱۳۸۲
پیکرتراش پیرچند سال پیش دوستی که خیلی دوستش داشتم، این شعر نادر نادرپور را برایم فرستاد، علاقه عجیبی به آن پیدا کرده ام. امروز دوست دارم روز نوشتم همین شعر باشد:
پیکر تراش پیرم و با تیشهُ خیال
یکشب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام زچشم حسودان نگاه را
تا پیچ و تاب قدّ تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشاده ام
از هر زنی تراشه تنی وام کرده ام
از هر قدی کرشمۀ رقصی ربوده ام
اما تو آن بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخته کنده ای
زنهار زان که در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یکشب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام